متن سخنرانی ایشان را در ادامه میخوانید.
فعالان در تبعید : عصر امروز چهارشنبه 6 مارس دومین نشست جانبی کارزار افشای نقض حقوق بشر در ایران در شورای حقوق بشر در شهر ژنو با موضوع ” بازداشت خودسرانه , شکنجه و ناپدید شدن فعالین در ایران” برگذار شد.
خانم منیره برادران تحصیلکرده رشته جامعه شناسی از دانشگاه تهران و هانوفر و نویسنده کتاب “حقیقت ساده” سخنران اول این نشست بودند. ایشان سخنرانی خود را به تشریح بازداشتهای خودسرانه و شکنجه ها و اعدامها در زندانهای جمهوری اسلامی در دهه 60 اختصاص داده است:
روز اول اقامت در زندان اوین را باید در راهروئی می گذراندم که اتاق های بازجوئی در آن قرار داشت. از هرگوشه صدای شلاق و ضجه به گوش می رسید. از زیر چشم بند می توانستم پاها و سرهای باندپیچی شده زندانیان را ببینم. شب هنگام، وقتی در گوشه ای کز کرده و به نوبت شکنجه خودم فکر می کردم یکباره متوجه شدم که همه جا تاریک شد. چشم بند را کمی بالا زدم. سیاهی تاریکی ترس برانگیز بود. در یک لحظه صدای شعار بلند شد. جمعیت زیادی در راهرو پاها را بشدت بر زمین می کوبیدند و فریاد می زدند: الله اکبر، خمینی رهبر. مرگ بر منافق مرگ بر کمونیست. حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله. ساختمان می لرزید. فکر کردم هر لحظه می توانند ما را قتل عام کنند.
شب اول محرم سال 60 (1981) بود. هر ساله در چنین شبی در ساعت 9 شب بر پشت بام خانه ها شعار الله اکبر داده می شد. این یکی اما از نوع دیگری بود. صحنه وحشت آفرین بود. آئینی که سه سال ییش از آن در سال انقلاب تظاهرات اعتراضی مردم بر ضد حکومت شاه بود، اکنون به مراسمی برای ارعاب و تقدس بخشیدن به جنایت تبدیل شده بود.
در دهه 60 تنها مخالفان و فعالین سیاسی نبودند که زندانی بودند. هر نارضایتی، داشتن هر نوع اندیشه دیگر و هواخواهی از سازمانهای مخالف جرم بود. خیلی ها را در خیابان دستگیر کرده بودند. مامورین جلوی مردم را می گرفتند و آنها را بازرسی می کردند و به بهانه های مختلف آنها را روانه زندان می کردند. بعضی ها تنها به خاطر تیپ ظاهرشان مثلا داشتن سبیل و یا پوشیدن لباس جین و یا کفشهای اسپورت دستگیر شده بودند. در بند ما زن جوانی بود که به خاطر داشتن چند دو ریالی/ پول تلفن عمومی/ دستگیر شده بود. او را شکنجه کرده بودند که اعتراف کند با گروه های مخالف ارتباط داشته و دوستانش را معرفی کند. دختر جوان دیگری را در خیابان دستگیر کرده بونند که شلوار جین به پا داشت. مشکوک بود که در تظاهراتی که در ان خیابان برگزار شده بود، شرکت داشته است ولی او فقط یک رهگذر بود و ارتباطی با تظاهرات نداشت. هفته ها او را شکنجه کرده و حتی او را دو بار اعدام مصنوعی کرده بودند. اثار شکنجه این دختر جوان را از پا درآورده بود. بعد از یک سال او را ازاد کردند در تمام این مدت خانواده اش هیچ خبری از او نداشتند.
دستگیری ها بدون هر نوع مجوزی صورت می گرفت و خانواده ها هیچ اطلاعی از دستگیری فرزندانشان نداشتند. آنها هفته ها و ماه ها به این در و ان در می زدند جلوی زندانها می رفتند، به بیمارستانها و حتی به گورستانها سرمی کشیدند و یا در روزنامه آگهی می دادند که اگر کسی از فرزند مفقود شده شان اطلاعی دارد خبر دهد. مثلا خانواده آن دختر جوان جین پوش چنین آگهی مفقود شدن را در روزنامه داده بود. حتی کسانی هم که در خانه دستگیر می شدند، بدون هیچ مجوزی بازداشت می شدند. من در خانه دستگیر شدم ولی مامورین هیچ حکمی به ما نشان نداند.
دستگیری های دهه 60 به ویژه بازداشتهای سال 60 تا 63 در مقوله ناپدیدکردن قهری می گنجد. هیچ یک از مراحلی که در قوانین حقوق بین الملل که بعضی از انها را حکومت ایران امضا کرده؛ در بازداشت انسانها رعایت نمی شد. خیلی از این ناپدیدشدگان دیگر هرگز ظاهر نشدند کسی آنها را ندید و خانواده هاشان هیچ خبری از سرنوشت انها دریافت نکردند. در پائیز 60 /پائیز 1981/ من و دیگر کسانی که بازجوئی می شدیم مرد جوانی را دیده بودیم که روزها زیر شکنجه بود. پس از چند روز دیگر از او خبری نشد. می گفتند زیر شکنجه کشته شد. تنها می دانیم که نامش مسعود بود و به اتهام وابستگی به سازمان پیکار در زندان بود. امروز بیست و چند سال بعد از ان سالهای سیاه، ما و کسان دیگری که تلاش داریم حوادث آن دوره را مستند کنیم، می دانیم که مواردی مثل مورد مسعود کم نبوده است. برادر من در دسامبر 1981 اعدام شد. ما هیچ اطلاعی در باره دادگاه و پرونده او نداریم. ولی از گفتگوی تلفنی او در آخرین لحظه پیش از اعدام با همسرش می توانیم استنباط کنیم که به اتهام ارتداد اعدام شده است. این را هم می دانیم که بشدت شکنجه شده بود.
کسانی هم که محکوم به اعدام می شدند، در موردشان هیچ گونه دادرسی صورت نمی گرفت. مرحله ای که به اصطلاح دادگاه نام داشت، هر چیزی بود جز مرجع داد. واژه های که برای کیفرخواست و ارائه حکم بکار گرفته می شد کلمات نااشنا و بیگانه با زبان حقوقی بود، مفسدفی الارض، کافر، محاربه با خدا، ارتداد و نظیر اینها. در آن سالها هزاران نفر را با این جرمهای تعریف نشدنی در مقوله حقوق اعدام کردند. این واژه هائی که از کتابهای قدیم فقهی برگرفته شده بودند بعدها در قوانین مجازات اسلامی تدوین شدند. به این ترتیب در باناوری همگانی شریعت جانشین قوانین و تعاریف حقوقی عرفی شدند.
نه تنها غریب بودن این واژه ها بر ارعاب آن می افزود، بلکه همچنین امری که وحشت برانگیز است درهم آمیختگی مذهب با امر قضاوت است. وقتی مجازات به نام دین صورت می گرفت، در زندانی حس بی قدرتی و ناتوانی ایجاد می کرد. او می دید در برابر قدرتی که برای خود هر حقی بر تن و روان او قائل است، چقدر تنهاست. به زندانی القا می کردند که فعالیت سیاسی و مبارزه او در مقوله “گناه” می گنجد. نامها را عوض کردند. عمل شکنجه کردن را تعزیر نام گذاشتند. تحت این عنوان شکنجه گر با وجدانی اسوده شکنجه می کرد و حتی ان را عبادت می دانست. حال یا به ریا یا به اعتقاد کور. شکنجه گر پیش از شلاق زدن وضو می گرفت و با هر ضربه تازیانه دعا و و یا ذکر مذهبی بر زبان می اورد. در زیرزمین 209 که جای شکنجه کردن بود، همیشه نوار نوحه خوانی آهنگران را پخش می کردند. اعدام های دسته جمعی را پاسداران میان خودشان “عملیات” می گفتند و برای شرکت در ان از همدیگر پیشی می گرفتند. خمینی خود زمانی گفته بود که ” فراموش نکنید کشتن هم نوعی عبادت است”
در قانون اساسی جمهوری اسلامی شکنجه ممنوع اعلام شده است. ولی شکنجه اگر نامش عوض شود، جرم نیست. در اصل 4 قانون اساسی که بر مقدم بودن احکام شرعی صحه می گذارد و نیز قوانین مجازات اسلامی شکنجه / حتی اشکال بسیار وحشتناکی چون سنگسار و قطع دست و پا/ را به رسمیت می شناسند منتها با نامهای دیگر. در زندان نباید این واژه را بکار می بردیم. گفتن اش مجازات داشت. ولی گفتن تعزیز مجاز بود همانطور که اعمالش مجاز بود. اجازه بدهید تا بطور کوتاه به صحنه شکنجه خودم بپردازم تا تناقض درونی درهم آمیختگی دین و شکنجه را ترسیم کرده باشم. بعد از چند روز که در انتظار بودم تا نوبت شکنجه و بازجوئی من فرارسد و بگویم که در این مدت از طریق شنیدن و گاه دزدانه دیدن شب و روز شاهد شکنجه دیگران بودم. ابتدا با چوبی کلفت به سر و پشتم زدند. گفتند اینها “پذیرلئی” اولیه است تا بدانی کجا هستی. بعد دستانم را به حالت قپان بستند. قپان به این صورت است که یک دست را از پائین به پشت می بردند و دست دیگر را از بالا و بعد دو دست را بهم فشار می دهند تا مچ دو دست به یکدیگر مماس شود و ان وقت با دستبند بهم می بندند. درد نه فقط در دستها بلکه در تمام اعصاب بدن می پیچد. باید ساعتها به این حالت روی صندلی می نشستم. از درد خیس عرق بودم. چشمانم بسته بود. بازجو را نمی دیدم ولی او مرا زیر نظر داشت. بعد از مدتی با همین دستان بسته مرا خواباندند و به پایهایم شلاق زدند. رویم پتوئی کشیده بودند و در دهانم تکه پارچه کثیفی چپانده بودند. مردی پشتم روی دستان بسته ام نشسته بود و دهانم را از روی پتو گرفته بود. احساس می کردم با خفگی فاصله زیادی ندارم.
تقریبا بیهوش شده بودم. شلاق زدند را قطع کردند و به حال خودم گذاشتند. بعد از مدتی با لگدی با لگدی به خود آمدم. کسی داد می زد: بی حیا خودت را بپوشان!
پتو از سرم کنار فته بود و در اثر تقلاهایم در زیر شکنجه روسری و چادر از سرم کنار رفته و موهایم پیدا بود. خالا زن بودم و قوانین ویژه زن بودن شامل من می شد. به اصطلاه بی حیا بودم و باید خودم را می پوشاندم. اما در زیر شکنجه جنسیتم برای شکنجه گر نقشی بازی نمی کرد. حتی لمس من برایشان بی مانع بود. چخ وقتی که بازجو ساعتم را باز می کرد تا دستان را ببنددد و چه وقتی که جوراب را از پایم درمی آورد و چه وقتی که یکی از انها بر پشتم نشسته بود. اما بعد از ائین مقدس شکنجه دوباره زن بودم و باید خودم را می پوشاندم. در اعدام زن و مرد مساوی بودند. در اعدام حتی قوانین جدائی جنسیتی هم عمل نمی کرد. زنها و مردها را با همدیگر به رگبار می بستند.
شکنجه محدود به دوره بازجوئی نبود. با عنوان حد و تنبیه شکنجه در طول سالهای زندان همیشه تکرار می شد. شکنجه های جسمی با برنامه های ارشادی دینی بهم می امیخت تا تاثیر تخریبی این برنامه های اسلامی بر ذهن و روان زندانی بیشتر شود. این برنامه ها که دعاخوانی و زاری کردن هم جزو ان بود، باید در زندانی یاس و خلا ایجاد می کرد تا او را درهم بشکند. به این برنامه ها شنیدن مصاحبه های اجباری را هم اضافه کنید. تاثیرگذاری این برنامه ها در تکرار انها بود. زندانیها گاه حتی شبها از این برنامه ها خلاصی نداشتند. تجربه و روانشناسی می گوید وقتی شعارها و آئین های خاصی مدام تکرار شوند بعد از مدتی به باور آدمی می انجامد به ویژه وقتی آنها بار دینی به خود می گیرند. چیزی که ریشه ای دیرینه در ما دارد.
اشاره کردم که در آن سالها خیلی ها را بدون هیچ دلیل و علتی دستگیر می کردند. هدف شان این بود که انسانها را از اعتقادات و هویت خودشان تهی کنند و به ادمی شکسته و هوادار حکومت تبدیل کنند. می گفتند اینجا زندان نیست جای ارشاد و توبه است و سه راهی را که به اوین ختم می شد پیچ توبه نام گذاشته بودند. لاجوردی در حسینیه اوین می گفت که اینجا دانشگاه است. طعن این حرف وقتی گزندگی بیشتری دارد که در نظر بگیریم زمانی این حرف زده می شد که دانشگاه ها را به نام انقلاب فرهنگی بسته بودند و هزاران دانشجو و استاد در زندان بودند.
خیلی وقتها می شنوم که اینها مربوط به گذشته است و نباید آنها را تکرار کرد. تکرار در نقل و گفتن آنها نیست. تکرار در وقوع آنها است که وحشتناک است. بازگشت به دهه 60 ار این جهت مهم است که گرچه سالهائی از ان گذشته ولی به واقع سپری نشده است. بنیانی که در ان دوره نهاده شد سیاست سرکوب جمهوری اسلامی در ده ها بعد است و تا امروز ادامه دارد. نقل می کنیم که فراموش نشود و تکرار نشود. نقل می کنیم تا در برابر سانسور و تحریف بخشی از تاریخ ما از طرف جمهوری اسلامی مقابله کنیم. همچنین روایت می کنیم که کسانی که در آن اقدامات مسئولیت داشتند، وادار به پاسخگوئی شوند.
در دهه 60 تنها مخالفان و فعالین سیاسی نبودند که زندانی بودند. هر نارضایتی، داشتن هر نوع اندیشه دیگر و هواخواهی از سازمانهای مخالف جرم بود. خیلی ها را در خیابان دستگیر کرده بودند. مامورین جلوی مردم را می گرفتند و آنها را بازرسی می کردند و به بهانه های مختلف آنها را روانه زندان می کردند. بعضی ها تنها به خاطر تیپ ظاهرشان مثلا داشتن سبیل و یا پوشیدن لباس جین و یا کفشهای اسپورت دستگیر شده بودند. در بند ما زن جوانی بود که به خاطر داشتن چند دو ریالی/ پول تلفن عمومی/ دستگیر شده بود. او را شکنجه کرده بودند که اعتراف کند با گروه های مخالف ارتباط داشته و دوستانش را معرفی کند. دختر جوان دیگری را در خیابان دستگیر کرده بونند که شلوار جین به پا داشت. مشکوک بود که در تظاهراتی که در ان خیابان برگزار شده بود، شرکت داشته است ولی او فقط یک رهگذر بود و ارتباطی با تظاهرات نداشت. هفته ها او را شکنجه کرده و حتی او را دو بار اعدام مصنوعی کرده بودند. اثار شکنجه این دختر جوان را از پا درآورده بود. بعد از یک سال او را ازاد کردند در تمام این مدت خانواده اش هیچ خبری از او نداشتند.
دستگیری ها بدون هر نوع مجوزی صورت می گرفت و خانواده ها هیچ اطلاعی از دستگیری فرزندانشان نداشتند. آنها هفته ها و ماه ها به این در و ان در می زدند جلوی زندانها می رفتند، به بیمارستانها و حتی به گورستانها سرمی کشیدند و یا در روزنامه آگهی می دادند که اگر کسی از فرزند مفقود شده شان اطلاعی دارد خبر دهد. مثلا خانواده آن دختر جوان جین پوش چنین آگهی مفقود شدن را در روزنامه داده بود. حتی کسانی هم که در خانه دستگیر می شدند، بدون هیچ مجوزی بازداشت می شدند. من در خانه دستگیر شدم ولی مامورین هیچ حکمی به ما نشان نداند.
دستگیری های دهه 60 به ویژه بازداشتهای سال 60 تا 63 در مقوله ناپدیدکردن قهری می گنجد. هیچ یک از مراحلی که در قوانین حقوق بین الملل که بعضی از انها را حکومت ایران امضا کرده؛ در بازداشت انسانها رعایت نمی شد. خیلی از این ناپدیدشدگان دیگر هرگز ظاهر نشدند کسی آنها را ندید و خانواده هاشان هیچ خبری از سرنوشت انها دریافت نکردند. در پائیز 60 /پائیز 1981/ من و دیگر کسانی که بازجوئی می شدیم مرد جوانی را دیده بودیم که روزها زیر شکنجه بود. پس از چند روز دیگر از او خبری نشد. می گفتند زیر شکنجه کشته شد. تنها می دانیم که نامش مسعود بود و به اتهام وابستگی به سازمان پیکار در زندان بود. امروز بیست و چند سال بعد از ان سالهای سیاه، ما و کسان دیگری که تلاش داریم حوادث آن دوره را مستند کنیم، می دانیم که مواردی مثل مورد مسعود کم نبوده است. برادر من در دسامبر 1981 اعدام شد. ما هیچ اطلاعی در باره دادگاه و پرونده او نداریم. ولی از گفتگوی تلفنی او در آخرین لحظه پیش از اعدام با همسرش می توانیم استنباط کنیم که به اتهام ارتداد اعدام شده است. این را هم می دانیم که بشدت شکنجه شده بود.
کسانی هم که محکوم به اعدام می شدند، در موردشان هیچ گونه دادرسی صورت نمی گرفت. مرحله ای که به اصطلاح دادگاه نام داشت، هر چیزی بود جز مرجع داد. واژه های که برای کیفرخواست و ارائه حکم بکار گرفته می شد کلمات نااشنا و بیگانه با زبان حقوقی بود، مفسدفی الارض، کافر، محاربه با خدا، ارتداد و نظیر اینها. در آن سالها هزاران نفر را با این جرمهای تعریف نشدنی در مقوله حقوق اعدام کردند. این واژه هائی که از کتابهای قدیم فقهی برگرفته شده بودند بعدها در قوانین مجازات اسلامی تدوین شدند. به این ترتیب در باناوری همگانی شریعت جانشین قوانین و تعاریف حقوقی عرفی شدند.
نه تنها غریب بودن این واژه ها بر ارعاب آن می افزود، بلکه همچنین امری که وحشت برانگیز است درهم آمیختگی مذهب با امر قضاوت است. وقتی مجازات به نام دین صورت می گرفت، در زندانی حس بی قدرتی و ناتوانی ایجاد می کرد. او می دید در برابر قدرتی که برای خود هر حقی بر تن و روان او قائل است، چقدر تنهاست. به زندانی القا می کردند که فعالیت سیاسی و مبارزه او در مقوله “گناه” می گنجد. نامها را عوض کردند. عمل شکنجه کردن را تعزیر نام گذاشتند. تحت این عنوان شکنجه گر با وجدانی اسوده شکنجه می کرد و حتی ان را عبادت می دانست. حال یا به ریا یا به اعتقاد کور. شکنجه گر پیش از شلاق زدن وضو می گرفت و با هر ضربه تازیانه دعا و و یا ذکر مذهبی بر زبان می اورد. در زیرزمین 209 که جای شکنجه کردن بود، همیشه نوار نوحه خوانی آهنگران را پخش می کردند. اعدام های دسته جمعی را پاسداران میان خودشان “عملیات” می گفتند و برای شرکت در ان از همدیگر پیشی می گرفتند. خمینی خود زمانی گفته بود که ” فراموش نکنید کشتن هم نوعی عبادت است”
در قانون اساسی جمهوری اسلامی شکنجه ممنوع اعلام شده است. ولی شکنجه اگر نامش عوض شود، جرم نیست. در اصل 4 قانون اساسی که بر مقدم بودن احکام شرعی صحه می گذارد و نیز قوانین مجازات اسلامی شکنجه / حتی اشکال بسیار وحشتناکی چون سنگسار و قطع دست و پا/ را به رسمیت می شناسند منتها با نامهای دیگر. در زندان نباید این واژه را بکار می بردیم. گفتن اش مجازات داشت. ولی گفتن تعزیز مجاز بود همانطور که اعمالش مجاز بود. اجازه بدهید تا بطور کوتاه به صحنه شکنجه خودم بپردازم تا تناقض درونی درهم آمیختگی دین و شکنجه را ترسیم کرده باشم. بعد از چند روز که در انتظار بودم تا نوبت شکنجه و بازجوئی من فرارسد و بگویم که در این مدت از طریق شنیدن و گاه دزدانه دیدن شب و روز شاهد شکنجه دیگران بودم. ابتدا با چوبی کلفت به سر و پشتم زدند. گفتند اینها “پذیرلئی” اولیه است تا بدانی کجا هستی. بعد دستانم را به حالت قپان بستند. قپان به این صورت است که یک دست را از پائین به پشت می بردند و دست دیگر را از بالا و بعد دو دست را بهم فشار می دهند تا مچ دو دست به یکدیگر مماس شود و ان وقت با دستبند بهم می بندند. درد نه فقط در دستها بلکه در تمام اعصاب بدن می پیچد. باید ساعتها به این حالت روی صندلی می نشستم. از درد خیس عرق بودم. چشمانم بسته بود. بازجو را نمی دیدم ولی او مرا زیر نظر داشت. بعد از مدتی با همین دستان بسته مرا خواباندند و به پایهایم شلاق زدند. رویم پتوئی کشیده بودند و در دهانم تکه پارچه کثیفی چپانده بودند. مردی پشتم روی دستان بسته ام نشسته بود و دهانم را از روی پتو گرفته بود. احساس می کردم با خفگی فاصله زیادی ندارم.
تقریبا بیهوش شده بودم. شلاق زدند را قطع کردند و به حال خودم گذاشتند. بعد از مدتی با لگدی با لگدی به خود آمدم. کسی داد می زد: بی حیا خودت را بپوشان!
پتو از سرم کنار فته بود و در اثر تقلاهایم در زیر شکنجه روسری و چادر از سرم کنار رفته و موهایم پیدا بود. خالا زن بودم و قوانین ویژه زن بودن شامل من می شد. به اصطلاه بی حیا بودم و باید خودم را می پوشاندم. اما در زیر شکنجه جنسیتم برای شکنجه گر نقشی بازی نمی کرد. حتی لمس من برایشان بی مانع بود. چخ وقتی که بازجو ساعتم را باز می کرد تا دستان را ببنددد و چه وقتی که جوراب را از پایم درمی آورد و چه وقتی که یکی از انها بر پشتم نشسته بود. اما بعد از ائین مقدس شکنجه دوباره زن بودم و باید خودم را می پوشاندم. در اعدام زن و مرد مساوی بودند. در اعدام حتی قوانین جدائی جنسیتی هم عمل نمی کرد. زنها و مردها را با همدیگر به رگبار می بستند.
شکنجه محدود به دوره بازجوئی نبود. با عنوان حد و تنبیه شکنجه در طول سالهای زندان همیشه تکرار می شد. شکنجه های جسمی با برنامه های ارشادی دینی بهم می امیخت تا تاثیر تخریبی این برنامه های اسلامی بر ذهن و روان زندانی بیشتر شود. این برنامه ها که دعاخوانی و زاری کردن هم جزو ان بود، باید در زندانی یاس و خلا ایجاد می کرد تا او را درهم بشکند. به این برنامه ها شنیدن مصاحبه های اجباری را هم اضافه کنید. تاثیرگذاری این برنامه ها در تکرار انها بود. زندانیها گاه حتی شبها از این برنامه ها خلاصی نداشتند. تجربه و روانشناسی می گوید وقتی شعارها و آئین های خاصی مدام تکرار شوند بعد از مدتی به باور آدمی می انجامد به ویژه وقتی آنها بار دینی به خود می گیرند. چیزی که ریشه ای دیرینه در ما دارد.
اشاره کردم که در آن سالها خیلی ها را بدون هیچ دلیل و علتی دستگیر می کردند. هدف شان این بود که انسانها را از اعتقادات و هویت خودشان تهی کنند و به ادمی شکسته و هوادار حکومت تبدیل کنند. می گفتند اینجا زندان نیست جای ارشاد و توبه است و سه راهی را که به اوین ختم می شد پیچ توبه نام گذاشته بودند. لاجوردی در حسینیه اوین می گفت که اینجا دانشگاه است. طعن این حرف وقتی گزندگی بیشتری دارد که در نظر بگیریم زمانی این حرف زده می شد که دانشگاه ها را به نام انقلاب فرهنگی بسته بودند و هزاران دانشجو و استاد در زندان بودند.
خیلی وقتها می شنوم که اینها مربوط به گذشته است و نباید آنها را تکرار کرد. تکرار در نقل و گفتن آنها نیست. تکرار در وقوع آنها است که وحشتناک است. بازگشت به دهه 60 ار این جهت مهم است که گرچه سالهائی از ان گذشته ولی به واقع سپری نشده است. بنیانی که در ان دوره نهاده شد سیاست سرکوب جمهوری اسلامی در ده ها بعد است و تا امروز ادامه دارد. نقل می کنیم که فراموش نشود و تکرار نشود. نقل می کنیم تا در برابر سانسور و تحریف بخشی از تاریخ ما از طرف جمهوری اسلامی مقابله کنیم. همچنین روایت می کنیم که کسانی که در آن اقدامات مسئولیت داشتند، وادار به پاسخگوئی شوند.
منیره برادران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر